کد خبر: ۴۹۷۲
۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۸

فضل‌الله برهانی، گلاب‌پاش روزهای انقلاب، به پسر شهیدش پیوست

 فضل‌الله برهانی، گلاب‌پاش ۹۲ساله که در بیشتر راهپیمایی‌های مشهد از زمان انقلاب با پاشیدن گلاب ناب محمدی، نفس مردم را جلا می‌بخشید در اردیبهشت ۱۴۰۲ دار فانی را وداع گفت.

 فضل‌الله برهانی، گلاب‌پاش ۹۲ساله ساکن محله کوی دکتری که در بیشتر راهپیمایی‌های مشهد از زمان انقلاب شرکت کرده و با پاشیدن گلاب ناب محمدی، نفس مردم را جلا می‌بخشید در اردیبهشت ۱۴۰۲ دار فانی را وداع گفت.

او خاطراتی از حضورش به‌عنوان گلاب‌پاش در روز‌های مهم مشهد و حتی تهران همچون تشییع‌جنازه شیخ احمد کافی، ورود امام خمینی از پاریس به تهران، زمان بازگشت نخستین گروه آزادگان به مشهد تا راهپیمایی‌های هرساله در مشهد و نماز‌های جمعه هرهفته حرم مطهر رضوی داشت.

کودکی بسیار سخت و گذراندن قحطی در دوران رضاخان و رسیدن به سال‌۱۳۳۷ و سکونت در مشهد، شفا یافتن از سرطان و به‌شکرانه آن آغاز گلاب‌پاشی در حرم مطهر رضوی، راه انداختن مغازه کتلت فروشی در خیابان دانشگاه، گلاب‌پاشی در بیشتر راهپیمایی‌های مشهد در زمان انقلاب، خدمت‌رسانی به رزمندگان جبهه و جنگ، خدمت‌رسانی پس از جنگ به اسلام، انقلاب و مردم تا امروز با وقف منزلش در خیابان پاستور ۲۰ برای برگزاری مراسم مذهبی، برپا کردن ده‌ها دیگ شله در روز‌های تاسوعا و عاشورا، پخش غذا در پای صندوق‌های رأی بین مراقبان صندوق‌ها و گذاشتن سبدسبد ظرف توت در تابستان و ظرف شلغم در زمستان مقابل منزلش برای اهالی پاستور مرور کوتاهی است بر زندگی فضل‌الله برهانی.

متن زیر گفتگوی شهرآرا محله در بهمن ۱۳۹۳ با مرحوم برهانی است که در اینجا بازخوانی می‌کنیم. 

 

چادری در آتش

حافظه قوی و تحلیلگر و زبان شیوا، بی‌سواد بودن حاجی‌برهانی را تحت‌الشعاع قرار داده است. گرچه اکنون مدتی است به نهضت سوادآموزی می‌رود؛ «زمان رضاشاه مردم نان نداشتند بخورند، سواد کجا بود؟ رضاشاه گندم‌های کشور را به آلمان‌ها داده بود و گرسنگی و سختی آن‌قدر به مردم فشار می‌آورد که از زور گرسنگی شنبلیله‌های باغ‌ها را جمع می‌کردند، تکان می‌دادند و می‌خوردند.»

او ادامه می‌دهد: هیچ‌وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم؛ پاسبان‌های اسب‌سوار، چادر خانمی را از سرش کشیدند و روی میخی آویزان کردند و بعد با کبریت، چادر را به آتش کشیدند. آن خانم روی زمین نشست. سرش را با دودست گرفته بود و می‌لرزید و انگاری می‌خواست در زمین فرو رود.


وقتی خونِ انسان را حلال می‌دانند

او هم در این شرایط و در‌حالی‌که در شش‌ماهگی پدر و مادرش را از دست می‌دهد، زیر دست برادران و خواهرش بزرگ می‌شود؛«از شش‌سالگی مرا به مغازه بقالی فرستادند و پس از سه‌سال کار کردن، ۲۷ تومان مزد گرفتم. یادم است یک‌روز که اوستا در مغازه نبود، یک‌نفر از طرف شهردار آمد و پنیر خرید.

آن زمان پنیر‌ها خیکی بود و بوی خاصی می‌داد. روز بعد همان فرد آمد و گفت پنیری که به من دادی، خراب بوده. بعد هم مرا بلند کرد و محکم به دیوار کوبید. از شدت این کوبش، پایم تا ۷ ماه ورم کرد و نمی‌توانستم راه بروم.

وقتی انسان در نظر برخی آدم‌ها بره می‌شود، خونش را نیز حلال می‌دانند. سرانجام خانمی آمد و گفت پای این پسر، فساد کرده و روی آن دوا گذاشت. بالاخره ورم پایم مانند زخم، سر  باز کرد و چرک و خون از آن بیرون زد.»



۲۰ روز در حرم رب درست کردم

پس از آن راهی مازندران می‌شود، ازدواج می‌کند و با کار و زحمت فراوان مغازه‌ای می‌خرد. در این‌میان، درمان نادرست پولیپ بینی‌اش، به سرطان منجر می‌شود و برای درمان راهی مشهد می‌شود؛

با معرفی یکی از دوستانم، پروفسور یغمایی مرا در بیمارستان امام رضا (ع) عمل کرد، اما دیگر فایده‌ای نداشت و به من گفتند فقط دوماه زنده می‌مانی. این بود که دست‌به‌دامان آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) شدم. یک روز آمدم مهمان‌سرای امام رضا (ع) و دیدم آب گوجه می‌گیرند و می‌گویند: کی امسال رب درست کند؟

همان‌جا گفتم من برای شما رب درست می‌کنم، فقط باید کمکی داشته باشم. بیست‌روزی برای آن‌ها رب درست کردم. رو به امام رضا (ع) می‌گفتم: آقا جان! درِ خانه تو پارو زدن هم شفاست. همین‌طور هم شد و شفا گرفتم.»


 چطور رضایت مشتری را جلب کنم؟

پس از شفا یافتن، از سال‌۱۳۳۷ به بعد شهروند مشهد می‌شود؛ «۱۷ هزار تومان مغازه‌ام را در شمال فروختم و در خیابان دانشگاه، روبه‌روی سینما هویزه سرقفلی مغازه‌ای را به ۷ هزار و ۵۰۰‌تومان خریدم.

همین خانه در خیابان پاستور را نیز توانستم با شرایط بسیار خوبی بخرم. اینجا بود که گفتم یا امام رضا (ع)! تو خانه، سلامتی و مغازه به من دادی، حالا من چطور کار کنم که رضایت مشتری را جلب کنم و حق مشتری را به دستش بدهم؟ می‌خواهم از دسترنجم، برای برگزاری دعای ندبه، مراسم سوگواری سیدالشهدا (ع) و گلاب‌پاشی در حرم هزینه کنم.»

برهانی از آن روز‌ها این‌گونه تعریف می‌کند: هفت‌هشت سالی به انقلاب مانده بود که شب‌های جمعه برای گلاب‌پاشی به حرم می‌رفتم و بین دسته‌های زوار و عزاداران، گلاب می‌پاشیدم.

در فصل بهار، ۳۰۰ تا ۴۰۰ کیلو گلاب می‌خریدم و در بشکه نگه می‌داشتم تا کم‌کم در برنامه‌های حرم، از آن استفاده کنم. گلاب‌پاش‌هایم اوایل کوچک بود و رفته‌رفته بزرگ‌تر شد؛ به ویژه با نزدیک شدن به انقلاب.

 

روایت گلابپاشی فضل الله در روزهای راهپیمایی و تشیع جنازه  گلاب


مزه ساندویچ‌های شما هنوز زیر زبان ماست

شهروند محله بهشت در ساندویچی‌اش به اندازه دوکارگر کار می‌کند تا مزد یک کارگر باقی بماند و بتواند از درآمد آن برای برگزاری مراسمی که نذرش را داشت، استفاده کند؛

ساندویچ‌های مغازه من خیلی طرفدار پیدا کرد، چون هم ارزان بود و هم خوشمره. صبح زود بلند می‌شدم؛ ۵۰ تا ۶۰‌نان لواش و سنگک می‌خریدم. سس، ترشی و خیارشور هم خودم درست می‌کردم و کنار ساندویچ می‌گذاشتم.

مردم به‌جای خوردن ساندویچ در بوفه سینماهویزه، در مغازه من ساندویچ می‌خوردند. هنوز که هنوز است، خیلی‌ها می‌گویند مزه ساندویچ‌های شما زیر دهان ما مانده است. من هم به آن‌ها می‌گویم خداوند متعال می‌فرمایند یک قران حلال، هزار تومان برکت دارد و من از همان رضایت شما به همه‌چیز رسیدم.»


 کالباس‌هایی با چربی خوک!

حاجی برهانی ابایی از حرف زدن درباره کالباس‌هایی که با چربی خوک درست می‌شده و او می‌فروخته، ندارد؛ اوایل کارم، ساندویچ کالباس می‌فروختم؛ کالباس‌هایی با اسم تجاری آزمار که کارخانه‌ای ارمنی درست می‌کرد و من از آقارضانامی می‌خریدم. یک روز در مغازه او دیدم که گوشت‌های خوک رول برای فرانسوی‌ها و آمریکایی‌ها آورده است. همان‌جا شصتم خبردار شد که کالباس‌ها را هم با چربی خوک درست می‌کنند.

از ناراحتی رفتم حرم. همان شب خواب دیدم که بزرگی در حرم با صدای بلند رو به من می‌گوید: برو خودت را اصلاح کن و بعد حرم بیا. از آن‌روز به بعد هرکس به ساندویچی می‌آمد، می‌گفتم اگر نماز می‌خوانی، از این ساندویچ‌ها نخور، چون با چربی خوک درست شده است.

خیلی‌ها می‌گفتند تو چه‌کار داری؟ پولت را دربیار. من هم می‌گفتم: از این موضوع پدرم درآمده و دارم می‌لرزم. بعد از چند روز، خانمی که برای خریدن ساندویچ آمده بود، به من گفت: اگر راست می‌گویی، دیگر ساندویچ کالباس نفروش. همین حرف او انگار کمک ذهنی من شد. شبانه تمام مغازه را شستم و همه ظروف را آب کشیدم و از آن‌روز به بعد ساندویچ گوشت به مردم فروختم. از خیابان طبرسی گوشت می‌خریدم و چربی‌های آن را گرفته، چرخ می‌کردم و با ادویه سرخ می‌کردم  و دانه‌ای هشت‌زار به مردم می‌فروختم.

نوشابه هم آن زمان دانه‌ای پنج‌زار بود. این ساندویچ‌ها هم خیلی طرفدار داشت، اما با گران شدن گوشت، کتلت درست کردم. گوشت، سیر، پیاز، تخم‌مرغ، نان تازه، نخود پخته، سویا و ادویه را با هم قاطی و در روغن فراوان سرخ می‌کردم. کتلت‌ها مثل زولبیا در روغن بازی می‌کردند.»


پخش نوار‌های حجت‌الاسلام فلسفی در ساندویچ‌فروشی

با شروع سال‌۱۳۵۷ و اوج‌گیری تظاهرات در مشهد، برهانی نیز علاوه بر شرکت در راهپیمایی‌ها و گلاب‌پاشی، در مغازه‌اش نوار‌هایی علیه شاه پخش می‌کند؛ «دانشجویان از من می‌خواستند که نوار‌های حجت‌الاسلام فلسفی (امام خمینی (ره) ایشان را «زبان گویای اسلام» نامیده بود) را پخش کنم. من هم صدا را بلند می‌کردم و حواسم به نیرو‌های ساواک هم بود.»

نیرو‌های ساواک هم به مغازه برهانی برای خوردن ساندویچ می‌آمدند و بنابراین او را می‌شناختند. می‌خندد و تعریف می‌کند: به من می‌گفتند شما در راهپیمایی چه‌کار می‌کردید؟

من هم می‌گفتم هرجا برادران دینی من باشند، من هم هستم و گلاب می‌پاشم. بعد هم می‌پرسیدند شما می‌دانید این‌ها می‌خواهند شاه را از بین ببرند و چقدر نترس هستید که به راهپیمایی می‌روید، چون مردم اسلحه دارند. معلوم بود آن‌ها از مسلح بودن مردم وحشت داشتند و می‌خواستند در این‌باره از من اطلاعات بگیرند.

گلاب‌پاشی در تشییع‌جنازه شیخ احمد کافی

گلاب‌پاش محله بهشت در روز تشییع‌جنازه شیخ احمد کافی بر صورت داغداران گلاب پاشیده؛ «روز‌های پایانی تیر‌۱۳۵۷ بود که شیخ احمد کافی را در یک سانحه ساختگی تصادف به شهادت رساندند. برای تشییع‌جنازه‌اش راهپیمایی راه افتاد. یادم است، ۲۵ طلبه با لباس شخصی از مدرسه نواب پای جنازه کافی «مرگ بر شاه» می‌گفتند.

نزدیک چهارراه نادری بود که نیرو‌های ساواک گاز اشک‌آور زدند. پای جنازه خلوت شد و ۱۰ تا ۲۰ نفر جنازه را بردند و شبانه آن را در آرامگاه خواجه‌ربیع دفن کردند.»

 

روایت گلابپاشی فضل الله در روزهای راهپیمایی و تشیع جنازه  گلاب

 

عطر گلاب در روز ورود امام

برای پیشواز ورود امام خمینی به ایران، راهی تهران شدم. چند دبه هفده‌کیلویی گلاب را هم همراهم برده بودم.روز ۱۱ بهمن بود. مردم شعار سر می‌دادند که: «وای به‌حالت بختیار اگر امام فردا نیاد، مسلسل‌ها درمیاد».

ازطرفی ۴۰ هزار نیروی انتظامات قرار بود روز‌های بعد با بازوبند‌های زردرنگ در مدرسه علوی که به عنوان ستاد مشخص شده بود، فعال باشند. در این میان، ساواکی‌ها شبیه همان بازوبند‌ها را چاپ کردند تا خود را بین مردم جا بزنند و اختلال ایجاد کنند.

خوشبختانه انقلابی‌ها ساعت یک نصفه‌شب متوجه موضوع شدند و ۴۰ هزار بازوبند سفید تهیه و پخش کردند.سرانجام امام خمینی به کشور بازمی‌گردند و گلاب‌پاش شهر ما در بهشت زهرا (س)، مشام مردم شادمان را تازه‌تر می‌کند.


۵ هزار تومان هدیه امام خمینی برای گلاب‌پاشی

روز دوم ورود امام خمینی، بازاری‌ها می‌خواهند به دیدار امام بروند. مدرسه پسرانه علوی، ستاد است. برهانی از آن روز برای ما این‌گونه می‌گوید: مردم از دری بزرگ وارد مدرسه می‌شدند و از در دیگری خارج. من هم روی آن‌ها گلاب می‌پاشیدم. منتها به من گفتند که بیا جلوتر و از بالای سر مردم، روی آن‌ها گلاب بپاش. آن روز سه‌ساعتی گلاب پاشیدم.

روز بازگشت برهانی به مشهد، یکی از پاسداران امام خمینی از سوی ایشان به او ۵ هزار تومان هدیه می‌دهد. گویا صله‌ای است برای همان گلاب‌پاشی‌ها؛ «دو، ۵۰۰ تومانی را به خواهران شهید دادم و با ۴ هزار تومان باقی‌مانده نذر کردم که اگر رژیم شاه سرنگون شود، خودم نیز پولی بگذارم و ۲۰ دیگ شله بزنم. بدین‌ترتیب هم‌زمان با پیروزی انقلاب، ۸ دیگ شله را در مسجد طرقبه و باقی را در خانه، درست و بین مردم پخش کردیم.»

 

برهانی در جبهه

بخش مهمی از خاطرات فضل‌الله برهانی مربوط به خدمات درخشانی است که با خوش‌فکری در جبهه‌های جنگ انجام داده است. او ۴۳۰ روز به عنوان نیروی پشتیبان در پشت جبهه حضور می‌یابد و به شناسایی نیاز‌های مختلف رزمندگان و تهیه اقلام موردنیاز آن‌ها می‌پردازد..

به‌ قول خودش، این انقلاب با دست خالی حفظ شد و جنگ هشت‌ساله نیز با امداد‌های غیبی به سرانجام رسید؛ «عضو ستاد جهادگران شدم، چون از کار آن‌ها خوشم آمده بود. مسئول خرید بودم. در ستاد‌های نجف، میدان شهدا، خیابان دانشگاه، نخریسی و... جهادگران اقلام موردنیاز را تهیه می‌کردند؛ مثلا ما با کمک‌های مردمی ۸۰ تُن ترشی درست کردیم. یک پلاستیک‌فروشی آشنا، برای ترشی‌ها به ما ظرف داد و گفت تا ۱۵۰ تُن هم ظرف می‌دهم.»

 

قبری برای صدام

او می‌گوید: در نفت‌شهر کرمانشاه، سرپرست ایستگاه بودم. در این ایستگاه حتی شیربرنج هم برای رزمندگان درست می‌کردم. از طرفی یادم است یخ‌ها دوساعته آب می‌شد، بنابراین گفتم با بولدوزر زمین را بکنند.

گفتند چرا؟ به شوخی گفتم می‌خواهم قبر صدام را بکنید. خلاصه دورتادور زمین کنده‌شده را، پلاستیک کشیدم و یخ‌ها را درون جعبه‌های چوبی گذاشتم که دور آن پشم شیشه کشیده شده بود و بعد درون گودال قرار دادم. یخ‌ها تا ۲۴ ساعت آب نمی‌شد.برهانی می‌خندد و ادامه می‌دهد: این جنگ با دست خالی پیروز شد. این‌ها همه معجزه الهی بود.


با همین چوبت نگهبانی بده

وی می‌افزاید: هوای عشایر را هم داشتم، چون با مهربانی کردن به مردم، می‌توان از آن‌ها کمک گرفت. به آن‌ها در قبال ۱۰ کیلو شیر، ۱۰ کیلو برنج می‌دادم یا برایشان شیربرنج درست می‌کردم.

یادم است به یکی از عشایر که چوپان بود، گفتم الان پسرعموی تو با برنو نگهبانی می‌دهد؛ تو هم می‌توانی با همین چوبت نگهبانی بدهی. حواست را جمع کن. یک روز آمد و گفت: برهانی! سه‌تا تانک پیدا کردم. آن‌ها نو بودند و موشک‌انداز و مسلسل هم روی آن‌ها بود.

تهیه ۳ هزار تکه‌چوب برای ریل راه‌آهن

«امام‌جمعه مشهد می‌گفت رزمنده‌ها میوه می‌خواهند. رفتم پیش شهردار صابری‌فر، گفتم ۱۰ تن میوه می‌خواهیم. گفت از کجا؟ گفتم میوه‌ها را از فلان میدان‌بار می‌شود تهیه کرد. او هم جلسه گذاشت و توانستیم ۱۰ خودرو هندوانه راهی جبهه کنیم.

به من خبر دادند که در منطقه جنگی، رزمندگان به‌دلیل نداشتن جایگاه استراحت مناسب، ترکش می‌خورند. یکی از درجه‌داران ارتش گفت ما برای ساخت جایگاه به کیسه‌گونی و چوب نیاز داریم.

به صابری‌فر گفتم کیسه‌گونی می‌خواهیم. گفت چطور تهیه کنیم؟ گفتم هر سوپوری در محله‌ها ۱۰ تا جمع کند، بس است. او هم گفت اصلا به هرکس بیشتر جمع کند، تشویقی می‌دهیم.   به این ترتیب ۵ ماشین کیسه‌گونی جمع شد.

برای تهیه چوب‌های ریل راه آهن هم، نامه شهرداری را به تهران رساندم و حکمش را گرفتم. در نامه آمده بود که حدود ۳ تا ۴ هزار چوب را از خط راه‌آهن فوق‌ا‌لعاده تهران‌-مشهد جمع کنند. یک‌ماه طول کشید، اما در جبهه با کندن زمین و گذاشتن چوب و کیسه‌گونی‌ها، جایگاه‌های محکمی برای رزمندگان ساخته شد.

گلستان محمدی(ص) شفا می‌دهد

هر هدیه‌ای از این گلستان محمدی بگیرید، شفاست. مردم هنگام گلاب‌پاشی برای من دعا می‌کنند. وقتی مشامشان خوشبو می‌شود، شارژ می‌شوند و کسالتشان از بین می‌رود.

یادم است در راهپیمایی‌ها مادر شهیدی را دیدم که بی‌اندازه ناراحت بود. رفتم جلو و گفتم مادرجان! حاضر بودی پسرت زنده بشود ولی اسلام و قرآنت را از تو بگیرند؟ پسرت با خدا معامله کرده است و شما به او لقمه‌های سالم داده‌ای. گفت: هرچه دارم، فدای اسلام.

هنگام گلاب‌پاشی در نماز‌های جمعه حرم، می‌گویم خدایا! بر پدر و مادر آن‌هایی که در نمازجمعه شرکت می‌کنند، رحمت بفرست. هرقدم این‌ها هزاران گلوله در سینه‌های دشمنان اسلام است. وحدت این‌ها سنگر اسلام و قرآن است. این انقلاب، انقلاب فرزندان زهرا (س) است. ان‌شاءا... پیروزی پرچم سوگواران سیدالشهدا (ع) را جشن بگیریم.


۲ کیلومتر دویدن با گلاب‌پاش سی‌کیلویی

۱۰ سال است که برهانی، ساندویچ‌فروشی‌اش را جمع کرده است و روزگارش از مغازه‌های اجاره‌داده سر خانه‌اش می‌گذرد.

ساختمان آن‌ها دو زیرزمین دارد که با مهندسی خودش ساخته است. در زیرزمین اول، بساط آشپزخانه و دیگ‌ها برپاست و در زیرزمین پایین‌تر، فضایی برای ورزش آماده کرده است.

صبح‌ها یک‌ساعت در این فضا با صدای شیر خدا ورزش می‌کند؛ «اگر حرکت نکنم، بدنم از کار می‌افتد و نمی‌توانم تابستان‌ها گلاب‌پاش را بلند کنم.

ظرف گلاب پاش، شش‌کیلویی وزن دارد که تابستان‌ها با پرشدن از عطر و گلاب، وزن آن به ۳۰ کیلوگرم هم می‌رسد و باید بتوانم تا دوکیلومتر با آن بدوم؛ البته زمستان‌ها کار راحت‌تر است، اما در هوای گرم باید گلاب‌پاش را بار‌ها پر و خالی کنم. عطر گلابی که در حرم می‌پاشم، شامل مخلوط آب خنک با عطر یاس مرغوب است که عطر آن ۲۴ ساعت در بدن می‌ماند.»

بردن عدسی پای صندوق‌های رأی

گلاب‌پاش خوش‌ذوق محله بهشت، در نخستین انتخابات مشهد، شیرینی پخش می‌کند. آن‌قدر زیاد که ۶۰۰ کیلوی آن اضافه می‌آید!

او هنوز هم در روز‌های انتخابات، عدسی و لوبیا می‌پزد و آخر وقت برای مأموران پای صندوق‌ها به فرمانداری می‌برد تا به‌قول خودش حال‌وهوای آن‌ها که از راه دور آمده‌اند، خسته شده‌اند و شاید دلشان گرفته، عوض شود؛ «چندسالی است که پول وسایلش را خودشان می‌دهند و من فقط عدسی‌ها را در زیرزمین خانه درست می‌کنم و برایشان می‌برم.»

از دیگر اقدامات جالب این مرد خوش‌فکر، گذاشتن ظرف توت در تابستان و شلغم در زمستان جلوی خانه‌اش است؛ «حیف است که توت‌های درخت مقابل منزلم به زمین بریزد، برای همین تابستان‌ها زیر آن تور می‌گذارم و بعد می‌برم مسجد الزهرا (س) و از مردم می‌خواهم برای روح پدر و مادر کسی که این درختان را کاشته‌اند، صلوات بفرستند.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44